هومانیسمی سرشته به دوراندیشی
محمدرضا راثی پور محمدرضا راثی پور

 


• حاتم طائی از بیایانی می گذشت.

• افتاده ای را دید.


• از اسب پیاده شد تا کمکش کند.


• مرد افتاده ناگهان برخاست، به سوئی پرتش کرد و سوار اسبش شد و می خواست به تاخت از او دور شود، که حاتم گفت:

• «من حاتم طائی هستم و این اسب را به تو بخشیدم، ولی پیش از این که بروی از تو تمنائی دارم.»

• دزد اسب پرسید:

• «چه تمنائی؟»


• حاتم گفت:

• «از این ماجرا با کسی صحبت نکن!»


• دزد پرسید:

• «می ترسی مردم بدلیل فریب خوردنت، ریشخندت کنند؟»

• حاتم گفت:

• «نه، ترسم از آن است، که مردم این ماجرا را بشنوند و به دستگیری از افتاده ها و درمانده ها برنخیزند!»


پایان

May 13th, 2011


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان